دسته بندی | روانشناسی و علوم تربیتی |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 191 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 113 |
از نظر فقه اسلامی طلاق به انواع زیر دسته بندی می شود:
طلاق رجعى:طلاقى است که به درخواست مرد جارى مىشود و در آن وى موظف است تمام حقوق زن را از قبیل صداق، نفقه، پوشاک و مسکن براى مدت ۱۰۰ روز (زمان عده) تأمین کند. در این نوع طلاق،مادامى که عده زن منقضى نشده باشد، مرد مىتواند به زن خود رجوع کند و با رجوع مزبور، بدون تحلیل نکاح و عقد جدید، مىتوان با او زندگى کند. در این حال طلاق باطل مىشود (محقق حلی، 1374).
طلاق باین: طلاقى است که در آن مرد حق رجوع به زن خود را ندارد، یعنى برعکس طلاق رجعی، نمىتواند بدون جارى شدن عقدى جدید به او رجوع کند و در برخى از انواع آن، اگر مرد بخواهد به زن خود رجوع کند، لازم است تجدید نکاح کند (محقق حلی، 1374).طلاق باین انواعى دارد:
۱- طلاق دختر صغیر یعنى دخترى که هنوز ۹ سال تمام ندارد.
۲- طلاق زن یائسه یعنى زنى که به سن نازائى (حدود ۵۰ سالگى) رسیده و دیگر نمىتواند بچهدار شود.
۳- طلاق در دوران نامزدى یعنى پیش از انجام مراسم عروسى
۴- طلاق زن سه طلاقه یعنى زنى که او را سه بار متوالى پس از ازدواج طلاق داده باشند.
۵- طلاق خلع یا خلعى که در آن زن بهدلیل کراهتى که از شوهر خود دارد در مقابل مالى که به او مىبخشد طلاق مىگیرد.
۶- طلاق مبارات که در آن طرفین بهعلت کراهتى که از هم دارند به طلاق اقدام مىکنند. در طلاق مبارات، زن مالى را که کمتر از مهر او است به مرد مىپردازد (محقق حلی، 1374).
طلاق عدى: طلاق عدّى یا طلاق عدّه در دو مفهوم بهکار مىرود:
۱- طلاق زنى که ۹ بار (۳ بار در ۳ بار) طلاق گرفته و بعد از هر سه طلاق، محلّلى وجود داشته است. اینگونه طلاق در هیچ صورتى حق رجوع ندارد (محقق حلی، 1374).
۲- طلاق زنى که شوهر او در موقع عده رجوع کرده و بعد او را دوباره طلاق داده است (صدر، ۱۳85).
در متون اسلامى بهگونهٔ دیگرى از طلاق تحت عنوان 'طلاق ایلاء' برمىخوریم که در دورهٔ پیش از اسلام در عربستان رواج داشت. طلاق ایلاء طلاقى بود موقت که به مدت ۴ ماه یا بیشتر جارى مىشد. اسلام این طلاق را غیرشرعى و ممنوع اعلام کرد (صدر، ۱۳85).
مراحل طلاق ممکن است دشواری ها وتنش هایی را پدید آورد که بر زن و شوهر و فرزندان و خویشاوندان و دوستان آنها نیز تاثیر گذار باشد. این مراحل عبارتند از :
1- طلاق عاطفی: بیانگر رابطه زناشویی روبه زوال است.تنش دائمی زن وشوهر معمولاًبه جدایی منجر می شود.
2- طلاق قانونی : در این مرحله از طلاق به ازدواج پایان داده می شود.
3- طلاق اقتصادی که به تقسیم ثروت ودارایی ها مربوط می شود.( البته مطابق با قانون هر جامعه)
4- طلاق اجتماعی : به تغییر در دوستی ها ودیگر روابط اجتماعی مربوط می شود که فرد طلاق گرفته با آن سرو کار دارد.
5- طلاق روانی: در این مرحله فرد باید پیوندها و وابستگی عاطفی را قطع کند وبا الزامات تنها زیستن روبه رو شود. با توجه به مراحل فوق می توان نتیجه گرفت طلاق روانی سرچشمه انواع دیگر طلاق هاست. از میان پنج طلاقی که اتفاق می افتدَ طلاق ردیف سه تا پنج بیشتر گریبان زن را در جامعه ما می گیرد و در این موارد آسیب پذیری زن در جامعه ما بسیار بیشتر از مرد است واین بیانگر فاصله ای است که بین زن و مرد در جامعه ما وجود دارد و آسیب های بعدی را برای زن در طول زندگی و پس از طلاق ایجاد می کند اما در مراحل اول و دوم زن و مرد کم و بیش آسیب پذیرند (علیزاده ،1388).
طلاق انواع مختلفی دیگری نیز دارد که عبارتند از:
الف- طلاق توافقی:
در قانون چیزی به نام طلاق توافقی وجود ندارد و در واقع طلاق توافقی محصول ابتکار زنانی است که در برخورد با نواقص قانون مردسالار آن را به وجود آورده اند و با توجه به این که در قانون، طلاقی به نام خُلع وجود دارد، در این نوع طلاق به واسطه کراهتی که زن از مرد دارد، باید مالی کم تر، معادل یا بیشتر از مهریه خود را به مرد بدهد تا او راضی به طلاق کند. قضات دادگاه ها نیز طلاق توافقی را به لحاظ قانونی با مواد مربوط به طلاق خُلع توجیه می کنند (علیزاده ،1388).به هر حال، به طلاق هایی که هر دو طرف با اصل طلاق و اجزای فرعی آن از قبیل: مهریه، نفقه، جهیزیه، اجرت المثل، حضانت و ملاقات فرزندان مشترک توافق کاملی دارند طلاق توافقی گفته می شود که در حال حاضر، رایج ترین شکل طلاق است. در این حالت، همسران برای این که بتوانند زودتر از یکدیگر جدا شوند اقدام به طلاق توافقی می کنند.
در این نوع از طلاق، هر دو طرف از این موضوع رضایت دارند و در مورد حقوق مالی زن مانند: مهریه، جهیزیه و حتی حضانت فرزندان با یکدیگر به سازش می رسند. این توافق در حکم دادگاه ثبت می شود و ضمانت اجرای قانونی پیدا می کند. ولی متأسفانه از آن جایی که زن ها هیچ ابزاری برای راضی کردن همسر خود ندارند، معمولاً با بخشش تمام امتیازات و حقوق خود، همسرشان را به جدایی راضی می کنند. چون مردان باید تمام حق و حقوق همسرشان را هنگام طلاق بپردازند، معمولاً درخواست طلاق نمی دهند، بلکه عرصه را آن چنان بر زن تنگ می کنند تا او درخواست طلاق بدهد و قسمت عمده حق و حقوق خود را ببخشد.
به همین دلیل بیشتر طلاق ها از سوی زنان و بیش ترین نوع جدایی هم طلاق توافقی است. در این گونه از طلاق، چیزی از همسران سؤال نمی شود و حکم به سادگی صادر می شود. هم چنین، زوج ها خوب راهنمایی نمی شوند و مشاورانی که به آن ها آگاهی دهند نیز وجود ندارند. شاید بتوان مهم ترین علت طلاق های توافقی را چالش های قانونی دانست. این چالش ها هم برای زن و هم برای مرد مشکلاتی ایجاد می کند که باعث می شود افراد ترجیح دهند به جای این که چندین میلیون تومان پول وکیل دهند، یا چند سال درگیر پیچ و خم های قانونی باشند و مدام از پله های دادگاه ها بالا و پایین بروند، در یک برآیند کلی تصمیم به طلاق توافقی بگیرند؛ زیرا آن ها فکر می کنند با این کار هم صرفه جویی مالی می کنند و هم از لحاظ روانی آسوده تر هستند.
یکی دیگر از دلایل طلاق های توافقی، ترس از تجارب تلخی است که دیگران به علت چالش های قانونی طلاق غیر توافقی داشته اند. درصورتی که طلاق توافقی ظرف یک هفته صورت می گیرد. اما ایراد این نوع طلاق آن است که برای چاره اندیشی درست، به افراد زمان نمی دهد. در حالی که بسیاری از افراد در چالش هایی که دادگاه ها برایشان ایجاد می کنند متوجه می شوند که راهی برای زندگی دوباره وجود دارد. بنابراین یکی از مناسب ترین راه حل ها برای کاهش طلاق های توافقی، آموزش مهارت های ارتباطی و زندگی است(علیزاده ،1388).
ب- طلاق عاطفی:
در کنار طلاق توافقی، نوع دیگری از طلاق نیز به چشم می خورد که به «طلاق عاطفی» مشهور است. به این معنا که خانواده هایی وجود دارند که از یکدیگر جدا زندگی نمی کنند، اما از لحاظ عاطفی و احساسی از یکدیگر جدا هستند (صادقی، 1388). در این گونه از طلاق که امکان اثباتش سخت است، زن و مرد به همراه فرزندان خود در یک خانه زندگی می کنند؛ اما عملاً همسران با یکدیگر ارتباط عاطفی اندکی دارند. در این نوع از زندگی که فقط نام خانواده را یدک می کشد، فرزندان در فضایی سرد رشد می کنند و تنها از این موقعیت برخوردارند که دیگر نیاز ندارند خود را فرزند طلاق معرفی کنند. البته مشکلات این نوع خانواده ها خاص است و با گذشت زمان پیچیده نیز می شود؛ به شکلی که ممکن است یک زوج پس از سال ها زندگی در این شرایط با بزرگ شدن فرزندانشان در سنین میان سالی تن به طلاق دهند(شهنی، 1388).
منشا زندگی انسانها تنها به خصوصیات فردی آنها بر نمی گردد بلکه تحت تاثیر عوامل و ابزار دور و اطراف خود نیز قرار دارد. امروزه در زندگی های مشترک نه یک زن تابع مطلق چهار چوب تمایلات مرد خود می باشد و نه یک مرد در مفهوم قبلی خود می گنجد. تمام این عوارض و تبعات ناشی از زندگی های ابزاری امروزی، شرایطی را برای بسیاری از زوج های جوان فراهم می سازد که از یک طرف تحت تاثیر اختلافات شدید سلیقه ای قرار می گیرند و از طرفی دیگر بنا بر برخی مصلحت ها یا امکان جدایی برای آنها فراهم نیست یا نمی توانند به سادگی از هم جدا شوند. دچار شدن به این حالت برزخی در زندگی را متخصصان و روان شناسان غربی «طلاق عاطفی» لقب داده اند. (میرزا خانی، 1387)
ظهور انتظارات جانبی و بعضا زائد در کنار انتظارات واقعی زندگی و در نتیجه تحت شعاع قرار گرفتن رفتارهای متقابل در تامین یا عدم تامین انتظارات و پیدایش این انتظارات بیشترین نقش را در بر هم زدن قواعد اصلی زندگی ایفا می نماید. حال اگر این فرد به نوعی با برخی محدودیت های اخلاقی برای سرانجام خود مواجه باشد و راه به سوی طلاق قانونی مسدود باشد، زندگی ظاهرا ادامه می یابد اما با کوهی از مشکلات و معضلات درونی ! این مشکلات و معضلات عملا زندگی را با نوعی جدایی خصمانه مواجه می سازد و طرفین تنها چیزی را که بهره مند هستند نوعی جدایی روانی است که اگر به این مساله دقت شود مشاهده خواهد شد که به مراتب آثار روحی و روانی آن مخرب تر از طلاق قانونی است (میرزا خانی، 1387).
2-1-2- تعارض های ناشی از طلاق عاطفی
صرف نظر از این که کنار آمدن با مشکلات موجود به خاطر ملاحظات احتمالی و وجود فرزندان تبدیل به عادتی تحمیلی وگاها ناخوشایند برای والدین می شود، اما از هم پاشیدن انگیزه وجایگزین شدن رخوت ها و کدورت ها به خودی خود طرفین را با توجه به مشکلات روحی خود با تعارض های متعدد مواجه می کند. احساس ناکامی از خطرناک ترین عواقب طلاق عاطفی است که ممکن است هر یک از طرفین را به سمت خطرات گوناگون ورفتارهای ضد اجتماعی سوق دهد. تاکنون در زمینه عواقب و آثار سوء طلاق عاطفی (زندگی هایی که ظاهراً ادامه دارند، اما در باطن بسیار وخیم تر از جدایی معمولی است) مطالعات عمیق وآکادمیک در کشور ما صورت نگرفته است. در حالی که با مشاهده بافت زندگی های ایرانی ونوع تحمیلاتی که معمولاً از سوی بزرگان خانواده متوجه زوجین جوان است پی می بریم که در کشور ما این مورد به وفور یافت می شود(علیزاده، 1388).
به عبارتی حساسیت ها ، کنجکاوی ها و نگرانی هایی که آنها نسبت به هم نشان می دادند فرو کش می کند و باعث ایجاد کرختی در بین آنها می شود و این احساس باعث می شود که همیشه یک طرف نسبت به رفتارهای دیگری شکایت داشته باشد، مواردی مانند درک نشدن، بی توجهی، اشتغال زیاد ، تکروی و بی توجهی به نیازها و خواسته های طرف مقابل که معمولا این شکایت ها بیشتر از جانب زنان نسبت به مردان صورت می گیرد،همچنین گاهی مردان از انرژی و نشاط نداشتن همسر، بی علاقگی و فراموشکاری و بی دقتی در امور گله مند هستند. به خصوص آن که مسائل استرس زا و اشتغال های فرهنگی و فیزیکی و نبود آرامش در محیط زندگی و کار نیز باعث تشدید این موضوع می شود. دژکام (1381) بروز چنین مشکلاتی در جامعه ایرانی را نتیجه گذر از جامعه سنتی به صنعتی می داند و اضافه می کند: «یکی از مهمترین آسیب های ناشی از مولفه های متفاوت جامعه سنتی و صنعتی ، گسسته شدن روابط خانوادگی و به سردی گراییدن روابط مثبت و شیرین خانوادگی است» (رسولی ، 1387).
روابطی که با گذشت زمان و گذر از این پروسه منجر به متفاوت شدن خواسته ها ، نگرش ها و نیازهای زن و مرد و متعاقب آن دور شدن آنها از هم شده است که در چنین شرایطی تنها وجود انگیزه ای خاص می تواند دو نفر را به زندگی در کنار هم وادار کند که معمولا این انگیزه نیز وجود فرزندان و یا در کشور ما مسائل خاص اجتماعی است، مسائلی که منجر به تحمل زندگی و ادامه آن می شود . در حالی که این گونه زندگی کردن هر لحظه آماده رخدادی جدید خواهد بود. بی تفاوتی آخرین مرحله روابط بین زن و شوهر است که در آن اصل «بود و نبود» همسر فرقی برای زوجین نمی کند بلکه مسائل جنبی دیگر زندگی از جمله مسائل مالی و امنیت اجتماعی زن است که احساس نیاز به همسر را شکل می دهد (رسولی ، 1387).
دسته بندی | روانشناسی و علوم تربیتی |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 107 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 61 |
مبانی نظری شادکامی
شادکامی و نشاط به عنوان یکی از مهمترین نیازهای روانی بشر، به دلیل تأثیرات عمده ای که در مجموعه زندگی انسان دارد، همیشه ذهن انسان را به خود مشغول کرده است. شادکامی ناشی از قضاوت و داوری انسان درباره چگونگی گذراندن زندگی است. این نوع داوری از بیرون به فرد تحمیل نمی شود، بلکه حالتی است درونی که ازهیجانهای مثبت تأثیر می پذیرد (مایرز و دینر[1]،1995).
بر این اساس، شادکامی برنگرش و ادراکات شخصی مبتنی است و برحالتی دلالت می کند که مطبوع و دلپذیراست و از تجربهی هیجانهای مثبت و خشنودی از زندگی نشأت می گیرد(هیلز[2] و آرگیل،2001). انسان از دیرباز به دنبال این بود که چگونه می تواند بهتر زندگی کند و چه چیزی موجبات رضایتش را فراهم می سازد و با چه ساز و کارهایی می تواند از زندگی در این دنیا لذت ببرد. همه اینها به نوعی به مفهوم شادکامی و نشاط مربوط می شود (دیکی[3]،1999).
بی شک همه ما به طور فطری، در جستجوی حالات مطلوب و خوشایند هستیم. این حالات ریشه در احساسات ما دارد. روانشناسی مثبت نگر به عنوان رویکرد تازه ای است که در اواخر سده ی بیستم میلادی پا به عرصه ی وجود نهاده وافق تازه ای را پیش روی روانشناسان و پژوهشگران گشوده است، که این رویکرد در فهم و تشریح شادی و بهزیستی ذهنی و همچنین پیش بینی دقیق عواملی که بر آنها مؤثرند، تمرکز دارد. در این نوع روانشناسی، به جای تأکید بر شناسایی و مطالعه کمبودهای روانی و کاستیهای رفتاری و ترمیم یا درمان آنها، به شناخت و ارتقای وجوه مثبت و نقاط قوت انسان توجه و تکیه می شود.
مفهوم شادی از دیرباز مورد توجه دانشمندان مختلف بوده است و سعی در شناختن آن داشتهاند ابن سینا معتقد است که عقل می داند که شادکامی در چیزهای فانی یافت نمی شود. او می گوید که شادکامی واقعی رسیدن انسانها به کمال در قدرت اندیشه و عمل است. غزالی معتقداست که شادکامی واقعی بشر در نتیجه دانش است. او معتقد است شادکامی بشر در شناخت و پرستش و بندگی خداست و پیروی از دین راه شادکامی است. اکونیاس معتقد است که شادکامی وحدت با خداست. او می نویسد که مردم به کمال می رسند و به وسیله پرهیزگاری به سمت اعمالی که مستقیماً به سوی شادکامی هدایتشان می کند، حرکت میکنند (دیویس[4] ،2003).
ازدیدگاه کانت، شادکامی پاداشی طبیعی است برای رفتار پرهیزگارانه و با فضیلت، بنابراین رفتار اخلاقی باید منجر به شادکامی شود(دور[5] ،2002).
افلاطون در کتاب جمهوری به سه عنصر در وجود انسان اشاره می کند که عبارت از: قوه تعقل یا استدلال، احساسات و امیال است. افلاطون، شادکامی را حالتی از انسان می داند که بین سه عنصر تعادل و هماهنگی وجود داشته باشد(دیکی، 1999).
از نظر ارسطو شادکامی منوط به راضی بودن از حالات، شرایط یا عملی خاص در زمان و مکان مشخص بود. پر واضح است که در این دیدگاه خشنودی فرد برشرایط عینی استواراست. زیرا در ابعاد مکان یا زمان قرار می گیرد. اما ارسطو فقط بر همین دو بعد اشاره ندارد. او معتقد بود بنیان فرد در شادکامی او مؤثر است و اینکه تلاش هایش به بارنشسته باشد و فرزندان نیکو پرورش داده باشند و موفقیت شغلی کسب کرده باشند. اما برخلاف تفکر ارسطویی شادکامی نوعی از احساس رضایت ذهنی است نه احساس رضایت عینی(اسدی،1382). آرگایل(2001)به عنوان پیشگام درنظریه پردازان شادکامی، ارتباطات اجتماعی را از مؤلفه های مهم شادی می داند و پیوندهای نزدیک همچون دوستی، عشق و ازدواج را از نمونه های بارز و اثرگذار بر بهکامی شمرده است.
وینهون[6] (1988)، شادکامی رابه عنوان مجموعه ای از عواطف و ارزیابی شناختی از زندگی تعریف کرده است و آن را درجه ای از کیفیت زندگی افراد می داند که به طورکلی مثبت ارزیابی می-کند(رجاس،2007، نقل ازپائیزی،1386).
به عبارت دیگر، شادمانی به این معناست که فرد چقدر از زندگی خود لذت می برد. همچنین آیزنک[7] (1938به نقل ازفرانسیس، براون، لستر و فیلیپ چالک[8]، 1998) شادکامی را به عنوان برونگرایی پایدار در نظر گرفت و خاطرنشان ساخت از زمانی که عواطف مثبت در شادکامی مورد توجه قرارگرفت، شادکامی با جامعه پذیری آسان و تعامل مطلوب و لذت بخش با دیگران مرتبط دانسته شد.
در ارتباط با شادکامی، دو دیدگاه اصلی وجود دارد: دیدگاه لذت گرایی که براساس اصول لذت گرایی، موجودات زنده برانگیخته می شوند تا به دنبال لذت باشند و از درد اجتناب نمایند. لذت گرایی به طور معمول در چارچوب احساس هایی مفهوم سازی می شود که با ناشی از تحریک دستگاههای حسی مختلف (بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی و لامسه) است و یا ناشی از بمباران حسی(برانگیختگی) است. بر اساس اصول لذت گرایی، احساس ها را می توان به صورت پیوستاری نمایش داد که عاطفه ی مثبت دریک انتها و عاطفه ی منفی در انتهای دیگران قرار دارد. شادی بالاترین سطح عاطفه ی مثبت است. شادی از نظر عصب شناختی به وسیله کاهش سریع سرعت شلیک عصبی، فعال می شود. رهایی از درد جسمی، رهایی از نگرانی ها، حل کردن مسأله دشوار و پیروز شدن در رقابتی اضطراب انگیزنمونه ی الگوی کاهش برانگیختگی عصب شناختی شادی است (ریو،1386).
لازاروس[9] (1985) اشاره می کند که تحریک دو یا چند موضوع مربوط به هم، هیجان جدیدی تولید می کند که بازتابی از ترکیب آنهاست. در الگوها و نظریه های ارائه شده پیرامون شادی، مؤلفه های درون فردی و میان فردی چندی مطرح شده است.
در میان این الگوهای ارائه شده پیرامون شادی، الگوی شلدون و لیمبومیرسکی (1990) تازه ترین نمونه در این زمینه می باشد. آنها در توصیف شادی، سه مؤلفه کلیدی را مطرح نموده اند. اولین مؤلفه نقطه شروع ثابت است که به آمادگیهای ژنتیکی و ارثی اشاره دارد و از این نظر عامل ثابت این الگو به شمار می رود (شلدون و لیمبومیرسکی، 1990 به نقل ازجوکار، 1386). به بیان دیگر، این عامل بیانگرسطح شادی، در زمان صفر بودن عوامل دیگر می باشد. شرایط، دومین مؤلفه و در برگیرنده متغیرهای جمعیّت شناختی مانند سن، وضعیت تأهل، وضعیت استقلال و درآمد، تسهیلات، امکانات و بافت خانه و خانواده و مذهب می باشد و از این نظر، نسبت به عامل اوّل از ثبات کمتری برخورداراست. آخرین و سومین مؤلفه کنش های عمدی است که اشاره به فرایندهای تلاش مدار و هدفمند زندگی فرد دارد و در برگیرنده ی جنبه های شناختی(مانند داشتن نگرش های مثبت و کمال گرا)، رفتاری(مانندابرازعلاقه به دیگران و ورزش کردن) و خواست های ارادی (مانند تعیین و دنبال کردن هدف های شخصی معنادار) می باشد. از این رو، این عامل قابل تغییراست.
شادی دارای دو مؤلفه شناختی و عاطفی است. مؤلفه عاطفی به معنی توازن لذت و مؤلفه شناختی به معنی رضایت فرد از زندگی می باشد. بنابراین شادکامی کلی بسته به ارزیابی های شناختی فرد در مورد رضایتش در حوزه های مختلف از قبیل خانواده، محیط زندگی، همچنین تجارب هیجانی او در این حوزه ها می باشد (دینر،2000).
2-1-1 ابعاد شادی
2-1-2 بعدعاطفی شادی
افراد در طول روز تجارب هیجانی متفاوتی را تجربه می کنند. این تجارب را می توان با استفاده از رویکرد ابعاد به صورت دو بعد عاطفه مثبت و عاطفه منفی خلاصه کرد. لارسن[10] و دینر(1992)در مطالعه ای که از هزار شرکت کننده از فرهنگ های مختلف به عمل آوردند و بعد از تحلیل عامل این دو بعد را برانگیختگی و خوشایندی نامیدند. بعد برانگیختگی و خوشایندی از کم تا زیاد گسترش می یابد، که بعدها محققان دیگر در سال1985، از قبیل واتسون و تلگن، این دو بعد را عاطفه مثبت و عاطفه منفی نامیدند (کار،2004؛ به نقل از دشتی،1390).
واتسون و تلگن[11] (1985) بیان می کنند این عواطف مستقل از هم هستند، به این ترتیب عاطفه مثبت بیانگر شور و رغبت افراد برای زندگی و عاطفه منفی بیانگر تجربه احساس ناخوشایندهمراه برانگیختگی است.
[1] Myers & Diener
[2] Hilss
[3] Dickey
[4] Davies
[5] Door
[6] veenhoven
[7] Eysenck
[8] Francis, Brown, Lester & Philip chalk
[9] Lazarous
[10] Larsen
[11] Watson & Tellegen
دسته بندی | روانشناسی و علوم تربیتی |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 51 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 32 |
مبانی نظری شخصیت :
شخصیت معنای گوناگونی دارد و با آن که زیر مجموعهی مجزا و معقولی از روانشناسی است و شامل نظریه، پژوهش و ارزیابی میشود اما در مورد معنای این اصطلاح در روانشناسی توافقپذیری کامل وجود ندارد بلکه به تعداد روانشناسانی که سعی در تعریف آن داشتهاند معانی متعددی به وجود آمده است(هجل و زیگلر، 2000).
کلمهی شخصیت معادل کلمهی پرسونالیتی انگلیسی یا پرسونالیته فرانسوی است که خود از ریشه لاتین پرسونا گرفته شده و به معنی نقاب یا ماسکی بود که در یونان و روم قدیم بازیگران تئاتر بر چهره خود میگذاشتند. این تعبیر اشاره بر این مطلب دارد که شخصیت هر کس ماسکی است که بر چهره خود میزند تا وجه تمایز او از دیگران باشد(کریمی، 1384).
مرور جامع و سریع معنای شخصیت در روانشناسی را میتوان از مقایسه اجمالی نظرات چند تن از روانشناسان شناخته شده در این زمینه به دست آورد. به عنوان مثال کارل راجرز[1] شخصیت را به عنوان خویشتن سازمان یافته دائمی و ماهیت ادراک شده از نظر ذهنی در نظر میگیرد که در مرکز تمام تجربهها قرار دارد. گوردن آلپورت شخصیت را به آن چیزی که یک فرد واقعاً هست تعریف میکند "چیزی درونی[2]" که تمام فعالیتهای انسانی را راهنمایی کرده و جهت میدهد. برای اریکسون[3] زندگی بر اساس سلسله بحرانهای روانشناختی جریان مییابد و شخصیت کارکرد پیآمدهای آنها است. جورج کلی[4] شخصیت را به عنوان مسیر منحصر به فرد معناسازی فرد[5]، خارج از تجربیات زندگی تعریف میکند. اما مفهوم دیگر مربوط به زیگموند فروید است که ساختار شخصیت را ترکیبی از سه عنصر نهاد[6]، خود[7] و فراخود[8] میداند(هجل و زیگلر، 2000).
2ـ2 نظریههای شخصیت
1ـ2ـ2 نظریه روانکاوی[9] :
در نظریههای روانکاوی(روان پویشی) شخصیت کوشش میشود که تفاوتهای فردی را با بررسی چگونگی اثر متقابل نیروهای روانی ناهشیار با افکار، احساسها و رفتار تبیین کنند. پدر نظریه روانکاوی زیگموند فروید است(هافمن و همکاران، 1997).
نظریه روانکاوی فروید از چند دهه تعاملهای او با بیمارانش در جریان روانکاوی به وجود آمد. نظریه روانکاوی میکوشد شخصیت، انگیزش و اختلالهای روانی را با تمرکز بر تجربیات کودکی، انگیزهها و تعارضهای ناهشیار و روشهایی که افراد برای مقابله کردن با تمایلات جنسی و پرخاشگری خود بکار میبرند توضیح دهد(ویتن، 2002).
فروید شخصیت را به عنوان تعامل پویای بین سه ساختار روانی در نظر گرفت. این سه ساختار عبارتند از : نهاد، خود و فراخود. به اعتقاد فروید تمام یا بخشی از این ساختار در ناهشیار ریشه دارند و هر کدام جنبه متفاوتی از شخصیت را تبیین میکند(هافمن و همکاران، 1997). نهاد عنصر بدوی و غریزی شخصیت است که طبق اصل لذت[10] عمل میکند. فروید نهاد را مخزن انرژی روانی میدانست و منظور او این بود که نهاد امیال زیستی خام (خوردن، خوابیدن، دفع کردن، جفت گیری و...) را در بر دارد که رفتار انسان را نیرومند میسازد. نهاد طبق اصل لذت عمل میکند که ارضای فوری امیالش را میطلبد(ویتن، 2002). خود دومین بخش روان است که رشد میکند و قادر به برنامه ریزی، حل مسئله، استدلال و کنترل نهاد است. در نظام فروید خود یا خویشتن یعنی هدایت هشیار ما از خودمان به عنوان انسان متناظر است. بر خلاف نهاد که به طور کامل در ناهشیار قرار دارد، خود بیشتر در هشیار و نیمه هشیار مستقر است(هافمن و همکاران، 1997). در حالی که خود وظیفهاش پرداختن به واقعیتهای عملی است، فراخود عنصر اخلاقی شخصیت، معیارهای اجتماعی مربوط به آنچه درست و غلط است را جذب میکند. افراد در طول زندگی خود مخصوصاً در دوران کودکی دربارهی آنچه رفتار خوب و بد را تشکیل میدهد آموزش میبینند. بسیاری از هنجارهای اجتماعی مربوط به اصول اخلاقی سرانجام درونی میشوند. فراخود در حدود سه تا پنج سالگی از خود به وجود میآید. فراخود در برخی افراد میتواند به طور غیرمنطقی پر توقع باشد و تلاش برای کمال را بطلبد(ویتن، 2002).
2ـ2ـ2 نظریه روان شناسی فردی[11] آلفرد آدلر[12]:
یکی از همکاران فروید که بعداً از او جدا شد و مکتب روانشناسی فردی را بنیاد نهاد آلفرد آدلر بود. آدلر بر خلاف فروید که به نیروهای درونی در ساختار شخصیت تأکید داشت، تأکید خود را بر عوامل اجتماعی در شکلگیری شخصیت متمرکز کرد(کریمی، 1384).
از ویژگیهای اصلی نظریه آدلر میتوان به موارد زیر اشاره کرد :
1ـ اصل حقارت[13]: آلفرد آدلر در رشد و توسعهی نظریهی خود، به این اشاره کرده است که احساس خودکمبینی یا حقارت در افراد، ناشی از نقص و ضعف جسمانی است. احساس خودکمبینی را در روانشناسی احساس حقارت مینامد. آدلر عقیده داشت که همه افراد آدمی دارای احساس حقارت هستند و همین احساس حقارت باعث میشود که مردم در جهت از بین بردن آن و یا در جهت بهتر یا برتر شدن تلاش زیادی را از خود نشان دهند. ولی باید توجه داشت که این تلاش، تلاشی رقابتانگیز در جهت برتر شدن از دیگران نیست، بلکه تمایل مثبتی است برای غلبه کردن بر نقصها و کمبودهای خود، تا از این طریق به تکامل فردی دست یابد(راس، 1386).
2ـ اصل برتری جویی[14]: آدلر در آغاز کار خود مانند فروید جنسیت را مهمترین انگیزهی رفتار آدمی میدانست اما به زودی نظر خود را تغییر داد و پرخاشگری را جانشین جنسیت کرد، یعنی آدمی را در درجهی اول موجودی پرخاشگر معرفی کرد. پس از چندی این نظر را نیز تغییر داد و قدرتطلبی را جایگزین پرخاشگری کرد. برتریجویی در اساس از عقدهی حقارت سرچشمه میگیرد و این دو از یکدیگر تفکیک ناپذیر نیستند. نکتهی جالب این است که منظور آدلر از برتریجویی تسلط و ریاست بر دیگران نیست بلکه آن را عاملی برای وحدت بخشیدن به شخصیت میداند، عاملی برای کوشش در بهتر و کاملتر شدن شخص و به فعل در آوردن استعدادهای بالقوه خود و نیز گام برداشتن در راه کمال نفس است. این انگیزه نه تنها جزء زندگی آدمی بلکه این زندگی او است و همین انگیزه است که انسان را از هنگام زادن تا واپسین دم زندگی از مرحلهای به مرحله دیگر پیش میبرد و جنبه اجتماعی او را تقویت میکند(کریمی، 1384).
3ـ شیوه زندگی[15]: شیوه زندگی بخشی از نظریهی شخصیت آدلر است و در تمام نوشتههایش مکرر به کار رفته است و مشخصترین بعد روانشناسی فردی است. شخص بر اساس شیوهی زندگی خاص خود ایفای نقش میکند. در واقع آن کلی است که به اجزاء فرمان میدهد. شیوهی زندگی تعیین کنندهی بیهمتایی شخصیت فرد و ارائه دهندهی اندیشه و افکار آدلر است. شیوهی زندگی مهمترین عاملی است که انسان زندگیش را بر اساس آن تنظیم میکند و حرکتش را در جهان و زندگی مشخص میکند. شیوهی زندگی مجموعهی عقاید، طرحها و نمونههای عادتی رفتار، هوا و هوسها، هدفهای طویل مدت، تعیین شرایط اجتماعی و یا شخصی است که برای تأمین امنیت خاطر فرد لازم است. شیوهی زندگی فرضیاتی است که در آن نحوهی تفکر، احساسات، ادراکات، رویاها و غیره مطرح هستند. شیوهی زندگی نوع خاص واکنش فرد در برابر مواضع و مشکلات زندگی است(شفیع آبادی، 1389).
4ـ خود آگاهی[16]: آدلر با فروید در مورد وجود «ضمیر نیمه هشیار» و «ضمیر ناخودآگاه» مخالف است و همهی اهمیت را به «خودآگاه» میدهد و عقیده دارد که انسان از اعمال خود، آگاهی دارد و میتواند با خودنگری(درون نگری) بفهمد که چرا رفتار وی آن گونه است که هست. به عبارت دیگر آدمی میداند که چه میکند، چرا میکند و هدف او چیست. آدمی میتواند هدفی را پیش رو داشته و برای رسیدن به آن کوشش کند و راه رسیدن به هدف ها را آگاهانه برگزیند. در واقع انکار نیمهآگاه و ناخودآگاه و تردید آدلر نسبت به اهمیت جنسیت در نظریهی فروید بود که سبب اختلاف میان آنها و پایان بخشیدن به همکاری گردید(کریمی، 1384).
5ـ علایق اجتماعی: تلاش برای برتر و بهتر شدن، در ابتدا بر اساس نیاز به غلبه بر احساس حقارت در خود فرد قرار دارد. به هر حال زمانی که فرد سالم به خود برتربینی برسد، انگیزهی تکامل و کمال و توجه به رفاه و آسایش دیگران و توجه به انجمنها و موسسات اجتماعی گسترش مییابد. آدلر علاقهی اجتماعی را نه تنها به عنوان یک ویژگی شخصیتی در نظر میگیرد بلکه آن را به عنوان هدف درمانی برای کسانی که خواهان کمک درمانی هستند در نظر گرفت(راس، 1992).
6ـ غایت و هدف زندگی: آدلر بر خلاف فروید شکلدهی رفتارها را ناشی از هدفهای انسان میداند یعنی رفتار انسان را تابع هدفهایی میداند که در پیش روی او قرار دارد. البته او مانند فروید از اهمیت گذشته آدمی و تأثیری که در گذشتهی شخص بر خود او دارد غافل نیست اما معتقد است که گذشته حدود صحنه عمل را نشان میدهد و این آینده است که چگونگی عمل بازیگران را در این صحنه معین میکند(کریمی، 1384).
1 - Carl Rogers
2 - internal something
3 - Erik Erikson
1 - George Kelly
2 - making sense
3 - id
4 - ego
5 - superego
6 - psychoanalysis
1 - pleasure principle
[11] - individual psychology
[12] - Alfered Adler
[13] - overcompenting
[14] - inferiorify
[15] - superiority
[16] - self awareness
دسته بندی | روانشناسی و علوم تربیتی |
فرمت فایل | doc |
حجم فایل | 128 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 39 |
تاریخچه هوش
هر چند از آغاز تمدن تاکنون، آدمی درباره ماهیت هوش و اهمیت آن اندیشه فراوان کرده است، اما باید اذعان داشت که مطالعه علمی هوش از اواخر قرن 19 آغاز شد. در دهه 1860 چارلز داروین نظریه تکامل گونهها را مطرح کرد. وی همچنین در مورد ویژگیهای روانشناختی مثل خصوصیات عقلانی و احساسی نیز کنجکاو بود. چندی نگذشت که وی روی گروههای انسانی (مثل نوزادان، کودکان، بزرگسالان، کند ذهنها و تیزهوشان) شروع به مطالعه کرد اما مطالعات وی بیشتر به صورت نظری بود (گاردنر، 1999).
در همان زمان هربرت اسپنسر و سرفرانسیس گالتون تحت تأثیر نوشتههای داروین در مورد منشأ تفاوتهای انواع، اصطلاح لاتین هوش را بهکار بردند. آنها این اصطلاح را برای اطلاق به تفاوتهای افراد در توانشهای ذهنی در نظر گرفتند (روحانی، 1385).
برخلاف اسپنسر، گالتون با فلسفی نمودن ماهیت هوش موافق نبود. وی سعی کرد تا مبنای وراثتی آن را ثابت کند (همان منبع). وی برای اولین بار آزمایشگاهی تأسیس کرد که در آن مدارک و شواهدی در مورد اختلاف ذهنی افراد به صورت تجربی گردآوری کرد (گاردنر، 1999).
تاریخچهی این تفکر که انسان دارای توانایی ذهنی قابل اندازه گیری است، حداقل به کتاب فرانسیس گالتون در سال 1869 با عنوان « نبوغ ارثی » برمی گردد. این نظریه سرآغاز نظریهی روان سنجی جدید در ارتباط با توانایی های ذهنی بود. بعد از ایشان متخصصان زیادی به این عرصه وارد شدند و موجبات پیشرفتهای فراوانی را فراهم آوردند. از آن جمله می توان به استنفورد بینه، سیمون، ترمن، مریل، وکسلر، هب، ترستون و استرنبرگ اشاره کرد .
بعد از این افراد در سال 1983 هاوارد گاردنر تئوری هوش های چند گانه را مطرح ساخت و عرصهی تعلیم و تربیت را به کلی دگرگون ساخت. او معتقد بود که انسان دارای هوش های زیادی می باشد که در آغاز ایشان به هفت نوع هوش که عبارتنداز: 1- هوش بدنی- جنبشی 2- هوش بین فردی 3- هوش کلامی – زبانی 4- هوش منطقی-ریاضی 5- هوش درون فردی 6- هوش فضایی 7- هوش موسیقیایی، اشاره نمود که بعدها در خلال مطالعات خود دو هوش دیگر تحت عنوان هوش طبیعت گرایی و هوش وجود شناسی را نیز به این لیست اضافه نمود .
گاردنر نظریه های سنتی هوش را مورد انتقاد قرار داد و اشاره کرد که آنها تمام توانایی های انسان را در بر نمی گیرند. نظریهی هوش های چندگانه ابتدا توسط تعدادی از روانشناسان و متخصصان تعلیم و تربیت رد شد. اما بعدها مورد توجه زیادی به خصوص در عرصهی تعلیم و تربیت قرار گرفت.
این تئوری اشاره دارد که انسان ها دارای تمام این هوش ها هستند اما ترکیب این هوش ها در نزد افراد متفاوت است. یکی ممکن است در هوش منطقی-ریاضی قوی باشد و دیگری در هوش موسیقیایی.
با این فرضیه معلمان و متخصصان تعلیم و تربیت بار سنگینی را به دوش خواهند داشت. اولین وظیفه آنان شناخت استعدادها و توانایی های دانشآموزان خود می باشد و قبول این نکته که آنها افرادی منحصر به فرد و بی همتا هستند و در گام دوم متناسب ساختن روش های تدریس با این استعدادهای متنوع می باشد.
این تئوری مورد استفادهی بسیاری از مدارس در آمریکای شمالی و سایر نقاط جهان قرار گرفت و پیامدهای مثبتی را به همراه داشت. البته کسانی هم بودند که از کاربرد این تئوری در مدارس انتقادهای فراوانی نمودند به هر حال تأثیر مثبت این تئوری بر فرآیندهای آموزشی در مدارس به راحتی قابل انکار نیست.
2-3- نظریه های مختلف در ارتباط با هوش
این نظر که انسان دارای توانایی های ذهنی قابل اندازه گیری است، حداقل به کتاب فرانسیس گالتون[1] در سال 1869 با عنوان « نبوغ ارثی » بر می گردد. نظریهی گالتون مبنی بر اینکه برای توانایی های ذهنی افراد محدویت های متفاوتی وجود دارد، سر آغاز نظریهی روان سنجی جدید در ارتباط با توانایی های ذهنی بود. (پلامین[2]، 1988)
علاوه بر این، بینه و سیمون معتقد بودند که قبل از طراحی هر گونه برنامه ی درسی، روشی نیاز است تا که بتوان به کمک آن، عملکرد عمومی ذهن دانشآموزان را اندازه گیری کند.
براساس این فرض بینه وسیمون آزمونی ساختند که برای اندازه گیری هوش طراحی شده بود. آزمونهای آنها بر اساس این تعریف بود که در هوش، یک استعداد فکری بنیادی وجود داردکه تغییر یا فقدان آن برای زندگی اهمیت فراوانی دارد. این استعداد فکری، داوری است و یا می توان آن را حس خوب، حس عملی، قریحه و استعداد فکری فرد برای تطیق خویش با محیط نامید. (بینه وسیمون، 1905 )
گام مهم بعدی برای طراحی مقیاس های اندازه گیری هوش در ایالات متحده ی آمریکا برداشته شد و ترمن سردمدار آن بود. برای مدت بیست سال نسخه ای از آزمون بینه و سیمون که در سال 1916 توسط استنفورد اصلاح گردید، وسیله ی اندازه گیری هوش در آمریکا بود ولی به مرور زمان مشخص گردید که آزمون مذکور از جهاتی رضایت بخش نیست. به همین دلیل ترمن و مریل نسخهی تجدید نظر شدهی آزمون استنفورد - بینه را به چاپ رساندند. (مریل وترمن[3]،1973)
آزمون وکسلر برای اندازه گیری توانایی های ذهنی افراد یکی از رویدادهای مهم دیگر بود. این آزمون با آزمون های قبلی دارای سه تفاوت اساسی بود که عبارتند از: 1- این آزمون بر عکس آنها برای بزرگسالان طراحی شده بود. 2- بر اساس آزمون های زیر مجموعه ی آن سازماندهی شده و مبتنی بر سطوح سنی نبود. 3- هم هوشبهر کلامی و هم هوشبهر غیر کلامی را اندازه گیری می نمود. (ناگلیری[4]،1988)، هب[5] (1949) اشاره می کرد که باید بین آنچه او هوش A و هوش B می نامد تفاوت قائل شد. او هوش A را استعداد فکری ذاتی فرد می دانست که وی به هنگام تولد دارای آن می باشد و هوش B را میانگین یا سطح معمول عملکرد ذهنی می دانست که توسط فرد نشان داده می شود .
البته هب ادعا نمی کرد که دو نوع هوش وجود دارد بلکه معتقد بود که هیچ یک از این دو نوع هوش قابل مشاهده نیست ولی هوش B بیشتر قابلیت اندازه گیری دارد. (هب،1949)
نظریه های چند عاملی هوش نیز در این راستا تحولات چشم گیری داشته اند. این نظریه ها بر این اساس استوار هستند که هوش از طریق عوامل مجزا و یا توانایی های اساسی به بهترین شکل قابل تعریف است. ترستون[6] (1938) اظهار داشت که هوش از شش عامل )عددی، کلامی، فضایی، روانی کلمات، استدلال، حافظه طوطی وار) تشکیل شده است به طوری که هر یک از آنها با چندین عملیات ذهنی دیگر درگیر است. به نظر ترستون این شش عامل توانایی های اولیهی مغزی است. از آنجا که او این عوامل را مستقل می پنداشت گمان می کرد که افراد در یک یا چند عامل نمرهی بالا بگیرند در حالی که در سایر عوامل نمرهی پائین بگیرند. همان طور که بعداْ مشخص شد ترستون هیچ وقت نتوانست اطلاعات لازم را برای حمایت کامل از نظریهی شش عاملی را به دست آورد و لذا به این نتیجه رسید که حتماً یک عامل عمومی وجود دارد که هر یک از شش عامل اولیه توان مغزی را تحت تأثیر قرار می دهد. لازم به ذکر است که معروف ترین نظریهی چند عاملی هوش متعلق به گیلفورد است که دارای یک صد و بیست عامل مجزا بود. (گلاورر و برانینگ،1949،ص114)
نظریهی سه وجهی استرنبرگ یکی دیگر از نظریه های هوش است که معتقد است هوش سه وجه مهم دارد : 1- اجزای عملکرد 2- اجزای کسب دانش 3- فرا اجزا.
اجزای عملکرد عبارت است از فرآیندهای شناختی که در انجام وظایف شرکت دارند. دومین جنبه ی مهم هوش اجزای کسب دانش است. افراد این جزء را به کار می گیرند تا مشخص کنند که آیا برخی اطلاعات ارزش یادگیری دارد یا نه؟ در صورتی که جواب مثبت باشد فرد اجزای کسب دانش را به کار می گیرد تا اطلاعات مزبور را از طریق ربط آن با دانش قبلی خود با معنا سازد.
اجزای کسب دانش به تنهایی نمی توانند نشان دهنده ی هوش باشند، یک جزء سوم به نام فرا اجزا لازم است تا مشخص کند که چگونه افراد عملکرد و اجزای کسب دانش را هدایت می کنند. فرا اجزا همان فرآیندهای مدیریتی است که مسئول درک ماهیت مسائل، تصمیم گیری در این مورد که از کدام یک از اجزای عملکرد برای برخورد با مسأله ای خاص باید استفاده کرد.
استرنبرگ تفاوت افراد در عملکرد ذهنی را ناشی از تفاوت ایشان در این سه وجه هوش میداند و معتقد است افرادی که از نظر ذهنی قوی هستند بیشتر وقت خود را صرف پردازش های مربوط به فرا اجزا میکنند. به نظر استرنبرگ تفاوتهای اصلی توان ذهنی ناشی از عملکرد مدیریتی است. (همان منبع، ص120)
[1] . Frances Gatton
[2] . Plomin
[3] . Terman & Merrill
[4] . Naglieri
[5] . Hebb
[6] . Thurston
دسته بندی | روانشناسی و علوم تربیتی |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 329 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 62 |
سرمایه درگردش واهمیت آن
شالوده مباحث مدیریت مالی را سرمایه تشکیل میدهد و میتوان ادعا کرد که همه فعالیتهای تجاری نیازمند سرمایهاند. سرمایه عبارت است از تمام منابع مالی که مورد مصرف شرکت قرار میگیرد. با توجه به جایگاه و اهمیّت سرمایه در فرایندهای سازمانی، مدیریت آن از اهمیّت خاصی برخوردار است. به طور کلی در همه سازمانها و بخصوص در سازمانهای با اندازههای کوچکتر سرمایه در گردش بخش عظیمی از سرمایه سازمان را به خود اختصاص میدهد و مدیریت آن بر اساس مکانیزمهای مدیریت عناصر زنجیره تأمین نیز اهمیّت بسزایی برخوردار است. با وجود اهمیّت زیاد سرمایه در گردش برای سازمانها، ادبیات سازمانی به طور سنتی بر روی مطالعه تصمیمات مالی بلند مدت متمرکز است و پژوهشگران نیز بیشتر به مطالعه در زمینه تجزیه و تحلیل سرمایه گذاری، ساختار سرمایه، تقسیم سود و موارد مشابه پرداختهاند اما باید توجه داشت سرمایه گذاری که شرکتها بر روی داراییهای کوتاه مدت انجام میدهند و منابعی که با سررسید کمتر از یک سال به کار برده میشود قسمت عمده اقلام ترازنامه شرکت را تشکیل میدهد. بنابراین در اقتصاد پرچالش کنونی با فشارهای فزاینده محیطی و منابع خارجی محدود داراییها و بدهیهای جاری یعنی سرمایه در گردش بنگاهها از اهمیّت زیادی برخوردار است مدیریت بهینه سرمایه در گردش بنگاههای اقتصادی میتواند به عنوان یک مزیت رقابتی برای آنها محسوب شود. در این فصل برخی از موارد مهم مربوط به مدیریت در گردش، شامل تعاریف، ابزار مدیریت سرمایه در گردش، اجزای مدیریت سرمایه در گردش، استراتژیهای مربوط به مدیریت سرمایه در گردش، معیارهای سنتی ونوین اندازه گیری نقدینگی که با موضوع مورد بحث هماهنگی بیشتری دارد مورد بررسی قرار میگیرد.(بهارمقدم،محمدرضاخانی: 1391)
سرمایه در گردش به سرمایه گذاری شرکت در داراییهای کوتاه مدت از قبیل وجه نقد، حسابهای دریافتنی، و موجودی کالا اطلاق میشود [محمدی، ۱۳۸۸]. سرمایه در گردش خالص، معرف آن بخش از داراییهای جاری است که بر بدهیهای جاری فزونی دارد و از طریق استقراض بلند مدت و حقوق صاحبان سهام پشتیبانی مالی شده است. سرمایه در گردش به عنوان معیار سنجش توان پرداخت تعهدات کوتاه مدت تلقی میشود. منفی بودن سرمایه در گردش خالص نشان دهنده پایینتر بودن توان پرداخت تعهدات کوتاه مدت واحد انتفاعی است [خدادای ،کارگر، ۱۳۸۸]. سرمایه درگردش یک شرکت برای اخذوام، همواره درصدد توجهات اعطاکننده اعتبار قرار دارد. لئوپولد بیان میکندکه معروفیت سرمایه در گردش در نزد عموم، به مثابه معیار نقدینگی وسیاست مالی کوتاه مدت، آن قدر گسترده است که بندرت نیاز به تهیه سند و مدرک دارد [میر الماسی، ۱۳۷۳].
در مورد اهمیّت سرمایه در گردش برخی از مطالعات نشان میدهد که حجم زیادی از داراییهای شرکتها در سرمایه در گردش سرمایه گذاری شده است. به گونهای که ارنست ویانگ در پژوهش خود در مورد میزان سرمایه در گردش ۲۰۰۰شرکت برتر آمریکایی نشان دادند که میزان سرمایه در گردش، حدود ۱تریلیون دلار بوده است که این موضوع علاوه بر بیان حجم زیاد سرمایه در گردش به عنوان بخشی از داراییهای شرکتها، نشان دهنده اهمیّت سرمایه در گردش در ایجاد نقدینگی شرکت هاست. از سوی دیگر دانپانی، در پژوهش خود نشان داد که داراییهای جاری شرکتهای اروپایی و آسیایی حدود ۴۰درصد از جمع داراییها را به خود اختصاص داده است و مدیران این شرکتها در حدود ۸۰درصد زمان در دسترس خود را برای مدیریت این داراییها صرف میکنند [فخاری ،روحی، ۱۳۹۲]. سرمایه در گردش نیازهای مالی کوتاه مدت مؤسسه تجاری را بر آورده میکند. سرمایه در گردش یک سرمایه معاملاتی است که بیشتر از یک سال در شرکت باقی نمیماند، وجهی که در این اقلام سرمایه گذای میشود در طول عملیات تجاری تغییر میکند بسیاری از داراییهای جاری از محل بدهیهای جاری تأمین مالی میشوند در عین حال برخی از شرکتها بخشی داراییهای جاری خود را از محل بدهیهای بلند مدت یا از محل حقوق صاحبان سهام تأمین میکنند. اگر سرمایه در گردش ضعیف شود شرکت به سختی میتواند شکوفا مانده و به فعالیت خود ادامه دهد. نبود سرمایه در گردش کافی به عنوان یک علت اصلی ورشکستگی واحدهای تجاری کوچک در بسیاری از کشورهای در حال توسعه و پیشرفته قلمداد میشود. مؤفقیّت یک واحد تجاری بستگی به تواناییاش در جهت دریافت وجه نقد بیشتر از پرداخت آن میباشد، مشکلات گردش وجه نقد، تعداد زیادی از واحدهای تجاری کوچک را بر اثر مدیریت مالی ضعیف و به ویژه کمبود برنامه ریزی نیازهای وجه نقد دچار مشکل کرده است [یعقوب نژاد و همکاران، ۱۳۸۹]
در مقایسه با روش های استاندارد استرالیا، مدیریت سرمایه در گردش به عنوان یک مکانیسم کلیدی مشاهده می شودوبعنوان یک مسئله حیاتی در تصمیم گیری مدیریت مالی در نظر گرفته می شود. و این کار اثراتی بر نقدینگی و همچنین در سودآوری شرکت دارد. علاوه بر این،یک مدیریت سرمایه در گردش مطلوب بطور مثبت در ایجاد ارزش شرکت کمک می کند. (کاجانانتان،آچوتان:2013)
2-3 مفاهیم اصلی سرمایه در گردش
نقدینگی
سرمایه در گردش اقلامی است که طی یک دوره مالی یا یک چرخه عملیات به وجه نقد تبدیل میشوند. بنابراین سرمایه در گردش ارتباط تنگاتنگی با وجه نقد و نقدینگی دارد، نقدینگی به میزان سرعت و سهولت تبدیل یک دارایی به وجه نقد اشاره دارد. نقدینگی دو بعد دارد۱- سهولت تبدیل به نقد۲- عدم کاهش قیمت با هدف فروش سریعتر دارایی. بنابراین میتوان گفت داراییهایی نقدینگی بالایی دارند که سریعتر به فروش میرسند بدون آن که قیمت آنها کاهش زیادی پیدا کند [جهانخانی، پارساییان،1387].
منابع و مصارف وجوه
اقداماتی که منجر به تأمین وجه نقد میشود منابع وجه نقد نامیده میشود و اقداماتی که مستلزم مصرف وجه نقد است ،مصارف وجه نقد نامیده میشود. به این ترتیب هر افزایشی در حسابهای سمت راست ترازنامه (داراییها) یا هر کاهشی در حسابهای سمت چپ آن (بدهی و حقوق صاحبان سهام) یکی از مصارف وجه نقد است. هر کاهشی در سمت راست ترازنامه یا هر افزایشی در اقلام سمت چپ یکی از منابع وجه نقد است [جهانخانی، شوری، ۱۳۸۷].
2-4- مدیریت سرمایه در گردش واهمیت آن
مدیریت سرمایه در گردش عبارت است از: تعیین مقدار و ترکیب منابع و مصارف سرمایه در گردش، به گونهای که به افزایش ثروت سهامداران منجر شود [جهانخانی، پارساییان، ۱۳۹۰]. هدف مدیریت سرمایه در گردش کسب اطمینان از استفاده بهینه از منابع برای سودآوری و حداکثر کردن ثروت سهامدارن است [مرادی ،نجار، ۱۳۹۲]. مدیریت سرمایه در گردش کارا شامل برنامه ریزی و کنترل دارائیها و بدهیهای جاری به گونهای است که ریسک ناتوانی در برآورده کردن تعهدات کوتاه مدت از یک طرف و اجتناب از سرمایه گذاری بیش از حد در این دارائیها را از طرف دیگر بر طرف نماید [یعقوبنژاد وهمکاران، ۱۳۹۰]. مدیریت سرمایه در گردش را میتوان قدرت ایجاد تعادل بین سود و ریسک معنا کرد. زیرا تصمیم درباره افزایش سود شرکت منجر به افزایش ریسک و در مقابل تصمیم درباره کاهش ریسک منجر به کاهش سود شرکت میشود. تصمیم گیری درباره میزان سرمایه گذاری در حسابهای دریافتنی و موجودی کالا و میزان تقبل اعتبار از تأمین کنندگان کالا وخدمات مؤلفههای اصلی مدیریت سرمایه در گردش را تشکیل میدهد و از آن با عبارت چرخه تبدیل به نقد یاد میکنند [رضازاده ، حیدریان، ۱۳۸۹].
مدیریت سرمایه در گردش به سود دهی، عملکرد شرکت ، اندازه شرکت مرتبط است. (کاجانانتان،آچوتان:2013)
در فضای اقتصاد چالشی که سازمانهای بین المللی راههای جدیدی برای رشد و بهبود عملکرد مالی و کاهش ریسک جستجو میکنند، سرمایه در گردش منبعی مهم برای بهبود عملکرد مالی به شمار میآید با این اوصاف مدیریت سرمایه در گردش، به دنبال برقراری تعادل حساس بین حفظ نقدینگی برای پشتیبانی از عملیات روزانه وحداکثر سازی فرصتهای سرمایه گذاری کوتاه مدت است [بهارمقدم وهمکاران، ۱۳۹۱]. اهمیّت روز افزون مدیریت سرمایه در گردش باعث شده که این موضوع به صورت یک رشته تخصصی مدیریت مالی درآید مطالعات نشان میدهد که بیشتر وقت مدیران مالی صرف عملیات داخلی روزانه شرکت میشود که به سادگی به عنوان مدیریت سرمایه در گردش بیان میشوند. هرگونه تصمیمی که در این بخش از جانب مدیران واحد تجاری اتخاذ میشود، آثار چشمگیری بر بازدهی عملیاتی واحد تجاری میگذارد که موجب تغییر ارزش شرکت و در نهایت ثروت سهامداران خواهد شد [مرادی ، نجار، ۱۳۹۲]. فیلبک وهمکاران با اشاره به کاهش قیمت سهام آمازون دات کام در سال ۲۰۰۰، مدیریت سرمایه در گردش کارا را کلیدی برای رسیدن به جریان نقدی سالم میدانند. همچنین آنها بر این عقیدهاند شرکتهایی که راهبردهای مدیریت سرمایه در گردش ضعیفی دارند به مرور زمان مزایای رقابتی وانعطاف پذیری خود را از دست میدهد [فتحی ،توکلی، ۱۳۸۸]. همچنین تعمق در موردنکات زیر اهمیّت موضوع را برجستهتر میکند: