دسته بندی | روانشناسی و علوم تربیتی |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 160 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 58 |
تاریخچه ی هیجانات مثبت
نظریه پردازی در حیطه ی هیجانات مثبت، بیش از دو هزار سال قدمت دارد. نخستین نظریه پردازی های منسجم در مورد این مقوله، به نظریات فلاسفه ی یونان باستان، به خصوص افلاطون و ارسطو در مورد هیجانات شادی و لذت، مربوط میشود (ویترس[1]، 2009). در این نظریات، به طور بارزی به جنبه های غیرمادی و فراحسی هیجانات شادی و لذت، تأکید میشد و اعتقاد بر این بود که تجربه ی شادی و لذت اصیل، در نتیجه ی تجربیاتی همچون دستیابی به فضایل اخلاقی، درک زیبایی و خوبی، امکان پذیر خواهد بود (کسبیر و داینر، 2008). البته در میان فلاسفه ی یونان، نظریه پردازان از جمله آریستیپوس نیز لذت و شادی را به عنوان احساسات خوشایند آنی و موقعیتی میدانستند و برای این هیجانات، جنبه های شناختی و متعالی در نظر نمیگرفتند (گرامی، 1387).
در دوران پس از میلاد مسیح تا عصر رنسانس، در میان هیجانات مثبت، عمدتاً هیجان لذت، مرکز توجه نظریه پردازان بود، البته در آن دوران، تمایز و مرزبندی دقیقی بین هیجان لذت و شادی وجود نداشت و بسیاری از تبیین های ارائه شده برای هیجان لذت، مفهوم هیجان شادی به معنای تعریف شده در روان شناسی امروزی را نیز در بر میگرفت (کسبیر و داینر، 2008). در طول این سال ها نظریات بسیار مختلفی در مورد تبیین هیجان لذت، ارائه شد که بعضی از آن ها مانند نظریات فلاسفه ی مسیحی و اسلامی، معتقد به جنبه های مذهبی و معنوی در تبیین هیجان لذت بودند و بعضی دیگر صرف نظر از مبانی مذهبی و معنوی، به تبیین این هیجان میپرداختند. در مجموع این نظریات، چیزی که مورد اتفاق نظر اکثر این صاحب نظران بود، تعریف جنبه های شناختی و فراحسی برای هیجان لذت بود (گرامی،1387). حتی در نظریاتی مثل نظریه ی اپیکور، بنیانگذار مکتب فلسفی رواقی، که لذت را به عنوان غایت زندگی تلقی میکرد، تعریف لذت، صرفاً به لذت حسی محدود نمیشد بلکه لذت های پایدار فرامادی را نیز در بر میگرفت (سلیمانی، 1389). نقطه ی اوج این دیدگاه جامع در تبیین هیجان لذت، در نظریات جان استوارت میل[2]، فیلسوف قرن نوزدهم، متبلور شد. براساس نظریه ی میل، لذات جسمیمحض، برای حیوانات تناسب دارد ولی انسان ها علاوه بر لذات جسمی، لذات سطح بالاتری را نیز جستجو میکنند. او این دسته از لذات را که فقط خاص انسان بود، با عنوان لذت های برتر[3] مطرح نمود. میل معتقد بود که این نوع از احساس لذت، برخاسته از مقولاتی همچون هنر، موسیقی، فلسفه، مذهب و مواردی از این قبیل است (فرانکلین، 2010). این دیدگاه میل، در تبیین های امروزی علم روانشناسی در مورد هیجان لذت، بویژه در حیطه ی مطالعات رویکرد روانشناسی مثبت، بسیار تأثیر گذار بوده و مورد پذیرش و توافق عمومینظریه پردازان و پژوهشگران این حیطه قرار دارد (کار، 2005؛ پترسون، 2006).
در تاریخ روانشناسی علمی، نیز هیجان لذت، خیلی زودتر از هیجان شادی، مورد توجه نظریه پردازان قرار گرفت. مفهوم لذت، به طور ضمنی در مکاتب و رویکردهای اولیه ی روانشناسی، آشکار بود. مثلاً درقانون اثر[4] ثرندایک[5] بر ارائه ی یک مولفه ی لذت بخش و خوشایند، تأکید میشد. در رویکرد وونت[6]، تجربه ی لذت به نوعی در یکی از مولفه های سه گانه ی اصلی تجربه ی هشیار، مطرح میشد. همچنین در نوشته های ویلیام جیمز[7] نیز مطالبی در مورد لذت، دیده میشود که این هیجان را به ساز و کارهای بدنی مرتبط دانسته است (ویترس، 2009). اولین نظریه پردازی جدی در مورد لذت، که مستقیماً این مفهوم را مورد بحث قرار داد، توسط فروید[8]، صورت گرفت که «اصل لذت[9]» را مطرح نمود. فروید اصل لذت را به عنوان یک نیروی انگیزشی در رفتار انسان در نظر گرفت و معتقد بود که براساس این اصل، فرد در پی دست یافتن به لذت فوری و اجتناب از درد و رنج است. در نظریه ی فروید، لذت بیشتر به عنوان یکی از منابع و عوامل تأثیر گذار بر حالات آسیب شناسی روانی بود، زیرا براساس اصل لذت، لذت به عنوان تمایلی در نظر گرفته میشد که لازم بود فوری و بدون در نظر گرفتن پیامدها و نتایج احتمالی، ارضا شود (جانسون، 2009). البته فروید، صِرف تمایل لذت را معادل حالات آسیب شناسی، قلمداد نمیکرد، بلکه معتقد بود که اگر این تمایل، تحت تسلط ساختار شخصیتی ایگو[10] قرار بگیرد، و متناسب با موقعیت و شرایط واقعی ارضا شود، منجر به پیامدهای ناسالم و ناکام کننده نخواهد شد. با این حال، در نظریه ی فروید، لذت به عنوان یک مولفه ی مثبت تأثیر گذار بر سلامت روان، محسوب نمیشد (شولتز و شولتز؛ ترجمه ی سیدمحمدی، 1387).
در سایر مکاتب و رویکردهای غالب روان شناسی در دهه های اول قرن بیستم نیز هیجانات مثبتی همچون شادی و لذت، به طور اختصاصی، مورد تأکید و توجه قرار نداشتند. در طی این سال ها تمرکز اصلی بسیاری از رویکردهای روانشناسی که به مقوله ی هیجانات میپرداختند، بر حالات هیجانی منفی ناسالم مانند افسردگی و اضطراب، به خصوص در موقعیت ها و زمینه های بالینی بود (واتسون[11]، 2002). البته در این میان، رویکردهایی همچون رویکرد انسان گرایی با پیشگامیمزلو، برخلاف جریان غالب، با تمرکز محض بر آسیب شناسی روانی مخالف بودند و بر توجه به جنبه های مثبت انسان، تمرکز داشتند، ولی در این رویکردها جریان پژوهشی منسجم، علمی و نظام داری که به طور اختصاصی، حیطه ی هیجانات مثبت را هدف قرار دهد، راه اندازی نشد. تا اینکه در اواخر قرن بیستم با تغییراتی که در تعاریف ارائه شده از سلامت روان بوجود آمد (مک دونالد، 2006) و بویژه با شکل گیری رویکرد روانشناسی مثبت به پیشگامیسلیگمن، موج بی سابقه ای از اقبال پژوهشگران به حیطه ی هیجانات مثبت، بوجود آمد که بویژه از اوایل قرن بیست و یکم به طور بارزی در پژوهش های علمیروانشناسی، قابل مشاهده بود (شولتز و شولتز؛ ترجمه ی سیدمحمدی، 1387). امروزه این جریان پژوهشی به طور روزافزونی به رشد و گسترش خود ادامه میدهد و تأکید و تمرکز عمده ی آن، بویژه بر هیجانات شادی و لذت است (سلیگمن، 2002).
2-2-2 هیجان شادی
2-2-2-1 ریشه های تحولی[12]
شادی به عنوان یک هیجان نخستین محسوب میشود که جزء الگوهای هیجانی مادرزادی است و تقریباً در تمام فرهنگ ها به صورت یکسان متجلی میشود (خداپناهی، 1387). نخستین تظاهرات هیجان شادی، از همان هفته های اول بعد از تولد، در قالب لبخندهای نوزادان، نمایان میشود. این لبخندها در ابتدا در پاسخ به محرک هایی همچون نوازش کردن و تکان دادن، و در حدود یک ماهگی در واکنش به دیدنی های جالب، ایجاد میشود. در حدود 6 تا 10 ماهگی، نوزاد به چهره ی انسان، لبخند میزند و در حدود سه تا 4 ماهگی برای نخستین بار، خنده نمایان میشود. این تظاهرات هیجان شادی در ماه های اول پس از تولد، بسیار حائز اهمیت است، زیرا والدین را ترغیب میکند تا به اندازه ی کافی پاسخدهی عاطفی داشته باشند و تحریکات محیطی لازم را برای نوزاد، فراهم آورند. بنابراین کارکرد حیاتی هیجان شادی در دوران نوباوگی و نوپایی، تقویت رابطه ی والد- کودک است که برای رشد جسمانی و روانشناختی سالم کودک، لازم است (برک، ترجمه ی سیدمحمدی، 1386؛ ماسن، کیگان، هوستون و کانجر؛ ترجمه ی یاسایی، 1387). از این دوران به بعد، تظاهرات شادی به موازات رشد توانمندی های شناختی، پیشرفت میکند و از کارکردهای اجتماعی بیشتری برخوردار میشود. به موازات پیشرفت سن در دوره های تحولی بعدی، فرد میتواند به طور هشیارانه از تظاهرات شادی خود برای تأثیر در روابط و تعاملات اجتماعی خویش بهره ببرد (محسنی، 1390).
2-2-2-2 جنبه های ژنتیکی
مطالعات انجام شده بر روی دوقلوها با مقایسه ی دوقلوهای یک تخمکی و دو تخمکی، نقش ژنتیک را در تجربه ی هیجانات مثبت، تأیید کرده اند. بر این اساس، این موضوع تأیید شده است که حداقل بخشی از تفاوت های فردی در تجربه ی هیجانات مثبت، به تفاوت در استعدادهای ژنتیکی مربوط میشود. این موضوع هم در مورد هیجان شادی و هم در مورد هیجان لذت، صدق میکند (کامپتون و هافمن[13]، 2013).
بعضی از نظریه پردازان، معتقد هستند که برای تجربه ی شادی، یک «حد نهایی[14]» وجود دارد. بر این اساس، همانطور که در مورد کنترل وزن، مطرح شده است که افراد، صرف نظر از اینکه چه رژیمیبگیرند، دارای یک حد نهایی برای میزان وزن خود هستند، برای تجربه ی شادی نیز مطرح میشود که شادی، ریشه ی ژنتیک دارد و هرفردی علی رغم تلاش در جهت تجربه ی شادی، بازهم به همان حد معین تجربه ی شادی بازخواهد گشت (رسنیک[15]، 1997). البته عده ای از نظریه پردازان از جمله سلیگمن (2002) با پذیرش مطلق و افراطی این رویکرد جبر گرایانه مخالف هستند. این نظریه پردازان، ضمن اذعان به اینکه شادی مبنای ژنتیک دارد، معتقدند که میزان تجربه ی شادی، تا حد زیادی در کنترل خود افراد است. در واقع رویکردهای واقع بینانه تر و متعادل تر بیان میدارند که اگرچه استعداد ژنتیک، در تعیین محدوده ی تجربه ی شادی، تأثیر گذار است ولی عامل اصلی تعیین کننده در تجربه ی شادی، قضاوت ها و ارزشیابی های شناختی افراد از رویدادهای زندگی روزمره و نیز میزان تجارب هیجانات مثبت، همچون لذت است (رسنیک، 1997).
2-2-2-3 جنبه های فیزیولوژیک
براساس پژوهش های انجام شده به نظر میرسد که در بین مراکز مغزی، دسته ی تارهای جلویی میانی (ام- اف - بی)، سپتال و کرمینه مخچه که با سپتال رابطه دارد، میتواند در تجربه ی هیجان شادی، نقش داشته باشد. به علاوه، نقش هسته های دمی(بخشی از هیپوتالاموس و تالاموس) در تجربه ی هیجان شادی، تأیید شده است (خداپناهی، 1387). همچنین نتایج پژوهش های اخیری که در این زمینه انجام شده اند، نشان میدهند که قشر پیش پیشانی نیمکره ی چپ مغز، به هنگام تجربه ی هیجان شادی، فعالیت قابل توجهی دارد. این یافته ها نشان میدهند که این قسمت از مغز با فرآیند کاهش و بهبود هیجانات منفی نیز ارتباط داشته و فعالیت آن توسط بعضی از اعمال ارادی در جهت کاهش هیجانات منفی، قابل افزایش است (کامپتون و هافمن، 2013).
2-2-2-4 جنبه های شناختی
در مورد جنبه های شناختی هیجان شادی، آنچه که مورد توافق نظر نظریه پردازان هیجانات مثبت است، این است که این بعد، عمدتاً به ارزشیابی شناختی در مورد رضایت از حیطه های مختلف زندگی، اشاره دارد (کار، 2005). رضایت از زندگی، محصول ارزیابی فرد از کارکرد و شرایط زندگی خود است، به گونه ای که کیفیت این ارزیابی، به استانداردها و معیارهای هرفرد، مربوط میشود (وایتنک و همکاران[16]، 2004). بنابراین تحقق بعد شناختی هیجان شادی، هنگامیاتفاق میافتد که فرد براساس معیارهای درونی شده ی خود، ارزیابی مثبتی از کل زندگی و حیطه های اختصاصی آن داشته باشد و تجارب زندگی خود را در مجموع، خوب، معنادار و ارزشمند، تلقی کند (کالاهان، 2011). براین اساس، شادی یک مفهوم ذهنی است و هرکسی خود، بهترین قضاوت کننده در مورد سطح شادی خویش است. به همین دلیل است که به صرف وجود یا عدم وجود شرایط مثبت بیرونی و مادی نمیتوان در مورد سطح شادی افراد، اظهار نظر قطعی کرد. این احتمال وجود دارد که افرادی با شرایط و امکانات محیطی محدود، سطح شادی بالایی را تجربه کنند و برعکس، افرادی حتی با فراهم بودن شرایط و امکانات مناسب، سطح مناسبی از شادی را تجربه نکنند. در واقع علت این تفاوت ها به ارزشیابی های شناختی افرد در رابطه با رضایت از حیطه های مختلف زندگی و نیز رضایت از کلیت زندگی خویش، مربوط میشود (کسبیر و داینر، 2008).
2-2-2-5 جنبه های اجتماعی
براساس مطالعات انجام شده در زمینه ی شادی، نمیتوان این هیجان را در خارج از یک بافت بین فردی، تبیین نمود. میزان بالاتر اجتماعی شدن و همکاری بین فردی، از جمله مواردی است که همواره با سطوح بالاتر شادی همراه است. پژوهش ها نشان میدهد که کمیت و مهمتر از آن، کیفیت روابط بین فردی دوستانه، به طور مثبتی با
شادی همبستگی داشته و احساس تنهایی، به طور قوی با افسردگی همبستگی دارد. اهمیت این موضوع تاحدی است که حتی مطرح شده است که روابط اجتماعی رضایت بخش، میتواند مهمترین منبع شادکامیمحسوب شود (کسبیر و داینر، 2008). برای این یافته های پژوهشی، تبین های مختلفی مطرح شده است که سه مورد از مهمترین آن ها عبارتند از (کار، 2005):
[1]. Vitterse
[2]. John Stuart Mill
[3]. Higher pleasure
[4]. Law of effect
[5]. Thorndike
[6]. Wundt
[7]. William James
[8]. Freud
[9]. Pleasure principle
[10]. Ego
[11]. Watson
[12]. Developmental
[13]. Compton & Hoffman
[14]. set point
[15]. Resnick
[16]. Whiteneck et al